سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در دوران بـــرزخی ...

انشاالله که این وبلاگ بتواند وسیله-ای خدا-پسند برای اطلاع-رسانی صحیح وَ در جهت تحکیم انقلاب اسلامی وَ جمهوری اسلامی باشد ؛ والسلام علیکم من تبع الهدی ...

ثروت واقعی فرمانروایان ...

    نظر

 

 

 ثروت واقعی فرمانروایان ...  

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 می گویند زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟ کوروش گفت :
اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت :
برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتندT برای کوروش فرستادند. وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشتT بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت : ثروت من اینجاست ... اگر آن ها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آن ها بودم.
دیودوروس سیسولوس در مورد کوروش بزرگ می گوید:
کوروش در رفتارش با دشمنان دارای شجاعتی کم نظیر و در کردارش نسبت به زیردستانش پاک اندیش و انسان دوستانه بود. از این رو ایرانیان او را (پدر) می خواندند.
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

 

 

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید


  بسم الله الرحمن الرحیم

 بــه قول آقا مصطفی ، والده سهراب خان در حالیکه بچه هاش همه با جون و دل در رکابش بودن ، سخت مشغول نظاره و پیگیری ماجرا بود و هرجا که ضرورت داشت تشویق یا توصیه های لازم رو ابلاغ می فرمودند:
ــ جانمی ! پرش نیس که ... پرواز میکنه. نــه ... این چه تاکتیکیه ! از پشت سر ، د یا ل ل لا ... خاک بر سرت کنن ! واقعا خاک بر سرت ‹‹ کبرا 13 ›› ؟! 
بچه ها برای همراهی با فرمانده کل قوا ، و به تناسب موقعیت ، فقط می تونستن بگن : ‹‹ جانمی ، هورا ا ا ›› ! یا ‹‹ ا ا ا ه ! سه کردی ››‌ !
ماجرا بــه قـول والدهء سهراب خان به ا وج ‹‹ اکشن ›› ( تو باغ نیستی ... اکشن یعنی اک ـ شن ) رسیده بود. ‹‹ جیغ قرمز ›› زنگ ، این خروس بی محل بلند شد. کسی بطور وحشتناکی ( مرجع : فرهنگستان صدا و سیما ) زنگ خونه رو میزد ، اما انگار کسی خونه نبود ، اما نه ، آقا مصطفی از اتاقش اومد بیرون و همینطور سر زده به ‹‹ سـحـر زدگان ›› جعبهء جادو گفت :
ــ خوبه اف اف بغل دست تونه ! مگه شما ...
بقیه حرفشو نگفته قورت داد و گوشی اف اف رو برداشت. وقتی دید کسی جواب نمیده و فقط زنگ خونه همینطور جیغش بلنده ، فهمید که خودش باید بره و در خونه رو باز کنه.
ــ خیلی خوش آمدین0 چه عجب ...
این صدای خوشامد گفتن آقا مصطفی بود که از کفشکن میومد. وارد شدن مهمون ها رو فقط ملیحه کوچولو فهمید که ‹‹ مسحور ›› کبرا 13 نشدهبود. از خوشحالی جیغ سبزی کشید و دوید بطرف اونها ...
ــ آخ جون ! مامان بزرگ ... بابا بزرگ ...
صحابهء جعبهء جادو وقتیکه متوجه ورود مهمونها شدن ، تکانی بــه خود دادن وسلام احوالپرسی ‹‹ سر دستی ›› و عجولانه-ای کردن و به موضع خود برگشتن.
والدهء آقا مصطفی ، یعنی همون مادر بزرگ، هنوز رو مبل جا نیفتاده بود که پرسید :
ــ تهمینه ( طاهرهء سابق ) جو و و و ن ، بچه ها ، خو بی ی ی ی د ، خوشی یی ی د ...
جوابی داده نشد ، تنها صدای حاکم ، صدای سپاه کبرا 13 و صدای شعبدهبازیها شون بود. آقا مصطفی که از مخلوط شرم و عـصـبا نـیّت  رنگ به رنگ شدهبود با دندون قروچّه گفت :
ــ با دیوار حرف نمیزنـنـا آآآ !!! ...
ــ بابا جون عیب نداره ، دلشون به تلویزیونه ... تقصیر از ماست که بی خبر وُ بی مقدمه اومدیم.
ــ این چه حرفیه بابا ! خوبه تکرارشه ؛ بار دوّمـشـونـه ...  

 

 

نویسنده:عــبـــد عـــاصی ، 1382/01/25

    وبلاگ دلسوخته